خودمو از در آموزشگاه پرت کردم تو ماشین. در تمام طول مسیر ساکت بودم و پدرم علت این سکوت رو نمی فهمید و هراز گاهی با یه جمله مثل هوا چقدر سرد شده و... می خواست اون سکوت رو بشکنه.
تمام فکرم مشغولش بود. پس هنوزم یادشه. اگه یادش نبود اون قدر تعجب نمی کرد. آقای رئیسی الان چه فکری می کنه.مطمئنم جلسه بعد ازم می پرسه که اونو می شناسم. اون وقت من همه چیزو براش میگم.
به خونه رسیدم . بلافاصله به اتاقم رفتم و مشغول درس شدم. ولی مدام فکرش حواسم رو پرت می کرد. مجبور شدم رو یه کاغذ بزرگ بنویسم : تبسم گذشته تو نباید آینده ات رو
خراب کنه.خواهش می کنم فراموشش کن.
فردا باید می رفتم کلاس آقای حسینی و امتحان می دادم.اون شب شاید بدترین شبم بود....
.....
....
سریع وارد کلاس شدم و سمیرا رو از کلاس بیرون بردم.
آموزشگاه یه سالن کوچولو داشت با یه در سبز رنگ. و پشت در راه پله بود. من و سمیرادر راه پله وایساده بودیم و توی سالن رو نمی دیدیم.
یه نفس عمیق کشیدم و به سمیرا گفتم:دیروز دیدمش
سمیرا در حالیکه چشماش از تعجب بیرون میزد گفت:کی رو ؟؟؟؟؟
"وای سمیرا آقای وحیدی رو ."
سمیرا پوفی کشید و گفت"حالا فکر کردم کی رو دیده"
"سمیرا منو شناخت"
"مثلا اگه نمی شناخت چی میشد"
"سمیرااااا..."
"تبسم ولش کن. همون طوری که خیلی راحت دو تا زنشو فراموش کرده بقیه رو هم خیلی راحت فراموش می کنه.یادت که نرفته نسیم رو اون فقط 18 سالش بود وقتی دیدنت آرزویم شود...
ادامه مطلبما را در سایت وقتی دیدنت آرزویم شود دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9xn--hgbpatacnis6krbhvjc51sbah2 بازدید : 5 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 9:59